بسم الله


بعد از مدت ها دوباره برگشتم و در این گوشه تنهایی دلخواه و دلبندم می نویسم. هیچ وقت هیچ جا خوبی و دنجی اینجا را ندارد. خوبی اعظم اش این که تقریبا هیچ کسی از خانواده نمی خواند وبلاگ من را به حمد الله در روزگاری که در اینستاگرام توسط اهالی فامیل بزرگ و کوچک احاطه شده ام.

آری می نویسم برای اینکه برای خودم بماند.

چند هفته ای هست که در حال فشار بیشتر هستم بر روی خودم. حالا نه اینکه قبلش هم فشار نبوده باشد ولی قبلش این قدر نبود و خودم حواسم به خودم بود. اما در دو هفته اخیر حواسم به خودم نبود. کم میخوابیدم و بیشتر کار می کردم. دقیقا وقتی که فشارها زیادتر از حد شده بود بدنم فرمان آخر را صادر کرد که آی. بله خود شما. ما کارمان تمام است و تعطیل می کنیم.

بعد از صحبت با خانواده درباره فشاری که بر من وارد شد در مدت کوتاهی و مقادیری غر زدن به جان این و آن که هیچ کدام حواسشان به من نیست و همکاری نمی کنند، احساس کردم ضربان قلبم کم کم دارد بالا می رود. در همان حین صحبت فهمیدم انگار دارد چیزهای خوبی اتفاق نمی افتد. به خانواده هیچ نگفتم. ولی ضربان قلبم بالا رفته بود و احساس خفگی دست داده بود و احساس می کردم همین حالا ست که قلبم از کار بیوفتد و به مرگ رسیدم. آرام روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم. دیگر بحث کار و هزار و یک مسئولیت نبود. واقعا داشتم به خودم و سلامت خودم آسیب می‌رساندم. جذاب ترین قسمت ماجرا این بود که حتی به خانواده هم نمیتوانستم بگویم. خانواده هزاران متر آن طرف تر تنها کاری که از دستشان برمی آمد نگرانی بود و من نمیخواستم حتی به اندازه ذره ای این نگرانی به آنها منتقل شود.

در همین حال، پیامی برای یکی از دوستان ایرانی ساکن همین جا فرستادم. او که میدانست در چه حالی بوده ام این اواخر درک می کرد

حالم را و اینکه خب غریبه کمتر نگران می شود. محتوای پیام این بود. لطفا صبح حال مرا بپرس! رمز در ورودی را گفته بود و اینکه چه طور می تواند وارد خانه بشود! آن شب واقعا باورم شده بود که ممکن است که به صبح نرسم. حال قلبم اصلا خوب نبود.

شب قبل از خوابیدن و بعد از پیام به این دوست، اشهد ام را گفتم و چشم بستم.

در اولین تجربه واقعی مرگ سربلند بیرون آمدم. خدا را شکر! در بوته آزمایش که قرار گرفت حرفهایم را باور هم داشتم انگار.

نوشتم تا بدانم. آخرین چیزی که اهمیت دارد کار است.

نوشتم تا بدانم آخرین چیزی که باید از دست بدهم سلامت ام است.

نوشتم تا بدانم مرگ از چیزی که به آن می اندیشیم نزدیک تر است و گاهی می تواند به این بهانه نزدیک تر هم بیاید.

و نوشتم تا بدانم، هیچ کاری لنگ من نیست،

مرگ که برسد، می برد.

و نوشتم تا بدانم، مردن آنقدرها هم سخت نیست :)


اتفاقی که افتاد را خارجی ها panic attack می گویند. یک بار دوبارش عیبی ندارد و اگر آدم نباشی و هی تکرار کنی، تبدیل به مریضی میشود و باید روان ات درمان بشود. من هم این را نوشتم برای خودم که یادم بماند: اگر میخواهم روانی نشوم باید حواسم به سلامت ام همیشه جمع باشد.

و سخن آخر، حالا الان حلال نکردید نکردید ولی اگر توانستید و خبر مرگ ام را شنیدید حلال کنید. یکهو بسیار محتاج میشود آنکس که چشمش به جهان دیگر باز می شود.

والسلام


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها