هدهد



بسم الله


این روزها، خبرهای داخل ایران خوشحال کننده نیستند. برای ما که بیرون از ایران هستیم ناخوشایندتر است. چه اینکه بودن با خانواده و خوردن یک لقمه نان خشک با آنها به تمام دنیای با تمام زرق و برقش میارزد. من ریشه هایم در ایران است و خاکم را به واسطه خانواده ام، دوست دارم و جز سربلندی اش نمیخواهم.

دلم برای پدر و مادرم میسوزد. این همه زحمت و سختی کشیده اند و سالهای جنگ و پس از آن و از پس این همه سختی هنوز هم باید سختی تحمل کنند. پدرم موهایش را کم کم و نرم نرم سپید می کند و هنوز هم برای لقمه ای نان مجبور است تمام تلاشش را بکند. چرا که اگر از حرکت بایستد کار سخت می شود. چرا که بیمه ها در ایران به اندازه زندگی بخور و نمیر هم این روزها حمایت نمی کنند. حتی کار کردنهای این روزهایش به سختی به پایان ماه ختم میشود. خدا نکند قدش خمیده شود یا به بیماری دچار شود که کار سخت می شود.

راستی میشود از پزشک ها انتظار داشت منصف باشند؟ دوستم پدرش را همین چند وقت پیش از دست داد. بر اثر سرطان خون. بعد از درمان طولانی مدت. هزینه های زیادی کردند و حالا باید با نبودن پدر هم سر کنند.

بگذریم.

دلم برای برادرم می سوزد. این روزها تمام تلاشش را دارد میکند تا درآمد داشته باشد. دارد تلاش می کند تا سرپا بشود و بتواند خرج زندگی اش را پیدا کند. می توانم برادرم را تشویق به ازدواج کنم؟ میتوانم برادرم را تشویق به رفتن به سربازی کنم؟ کجا برود؟ برود و دو سال هم از عمرش را در سربازی تلف کند؟ سربازی که تمام سران و تهان مملکت میدانند بی فایده است. میبینند تاثیرش را در زندگی جوانها. با فروش های هرچند وقت یک بارشان هم که ماجرا بدتر می شود.

دلم برای خودم می سوزد. دلم می سوزد که دیگر جایی برای غصه خوردن های خودم نمانده. دلم می سوزد که چرا نمی شود برای دغدغه های الکی زندگی حرص بخورم. دلم می سوزد که چرا نباید به خاطر چیزهای کوچک تری درگیر باشم. چرا نباید به خاطر سیاه یا سفید بودن ریسمانی شکوه کنم؟

دلم برای دوستان تازه ازدواج کرده ام می سوزد. تمام تلاششان را می کنند تا به انتهای ماه برسند و پول اجاره خانه را گاه به هزینه های زندگی پدرشان اضافه کرده اند. راستی، آدم ها ازدواج می کردند قبل تر ها که خرجی از خرج های خانواده شان کم کنند ولی این روزها برای رسیدن به آخر ماه، هم پول ندارند و باید با امید به دستان پرتوان پدر و مادر پیش بروند.

کیلومترها دور تر از کشور هستم و اخباری که می شنوم هیچ نقطه امیدی برای بهبود اوضاع را به نظر نمی رساند. اخبار را از دو رسانه مختلف دریافت می کنم تا شاید امیدی از یکی استخراج بشود اما هیچ! خبرآنلاین و فارس هردو اخباری مخابره می کنند که اوضاع را خوب توصیف نمی کند. خبر گوشت صد و بیست هزار تومانی قلبم را به درد آورد. پیشترها عده معدودی از خوردن گوشت محروم بودند و حالا تعدادشان رو به فزونی ست.

دلم می سوزد. می سوزد برای مردمانی که سخت در سختی افتاده اند و ت مدارانشان به جان هم افتاده اند و به جای حل مشکل مردم درگیر خویش اند!

آخ که جگرم آتش گرفته از این اوضاع. دلم گرفته. دلم میخواهد بمیرم برای مادر و پدری که شرمنده چشمان پرسشگر کودکانشان هستند. دلم میخواهد بمیرم برای کودکانی که بوی غذا مست شان می کند ولی به خاطر دیدن شرمندگی پدر دم نمی زنند.

دلم می خواهد بمیرم در این غصه. دلم می خواهد کاری کنم و دستم کوتاه است!

کوتاه کوتاه.

لعنت به این فاصله های لعنتی

لعنت به این فاصله های لعنتی

لعنت به دوری.



بسم الله


بعد از مدت ها دوباره برگشتم و در این گوشه تنهایی دلخواه و دلبندم می نویسم. هیچ وقت هیچ جا خوبی و دنجی اینجا را ندارد. خوبی اعظم اش این که تقریبا هیچ کسی از خانواده نمی خواند وبلاگ من را به حمد الله در روزگاری که در اینستاگرام توسط اهالی فامیل بزرگ و کوچک احاطه شده ام.

آری می نویسم برای اینکه برای خودم بماند.

چند هفته ای هست که در حال فشار بیشتر هستم بر روی خودم. حالا نه اینکه قبلش هم فشار نبوده باشد ولی قبلش این قدر نبود و خودم حواسم به خودم بود. اما در دو هفته اخیر حواسم به خودم نبود. کم میخوابیدم و بیشتر کار می کردم. دقیقا وقتی که فشارها زیادتر از حد شده بود بدنم فرمان آخر را صادر کرد که آی. بله خود شما. ما کارمان تمام است و تعطیل می کنیم.

بعد از صحبت با خانواده درباره فشاری که بر من وارد شد در مدت کوتاهی و مقادیری غر زدن به جان این و آن که هیچ کدام حواسشان به من نیست و همکاری نمی کنند، احساس کردم ضربان قلبم کم کم دارد بالا می رود. در همان حین صحبت فهمیدم انگار دارد چیزهای خوبی اتفاق نمی افتد. به خانواده هیچ نگفتم. ولی ضربان قلبم بالا رفته بود و احساس خفگی دست داده بود و احساس می کردم همین حالا ست که قلبم از کار بیوفتد و به مرگ رسیدم. آرام روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم. دیگر بحث کار و هزار و یک مسئولیت نبود. واقعا داشتم به خودم و سلامت خودم آسیب می‌رساندم. جذاب ترین قسمت ماجرا این بود که حتی به خانواده هم نمیتوانستم بگویم. خانواده هزاران متر آن طرف تر تنها کاری که از دستشان برمی آمد نگرانی بود و من نمیخواستم حتی به اندازه ذره ای این نگرانی به آنها منتقل شود.

در همین حال، پیامی برای یکی از دوستان ایرانی ساکن همین جا فرستادم. او که میدانست در چه حالی بوده ام این اواخر درک می کرد

حالم را و اینکه خب غریبه کمتر نگران می شود. محتوای پیام این بود. لطفا صبح حال مرا بپرس! رمز در ورودی را گفته بود و اینکه چه طور می تواند وارد خانه بشود! آن شب واقعا باورم شده بود که ممکن است که به صبح نرسم. حال قلبم اصلا خوب نبود.

شب قبل از خوابیدن و بعد از پیام به این دوست، اشهد ام را گفتم و چشم بستم.

در اولین تجربه واقعی مرگ سربلند بیرون آمدم. خدا را شکر! در بوته آزمایش که قرار گرفت حرفهایم را باور هم داشتم انگار.

نوشتم تا بدانم. آخرین چیزی که اهمیت دارد کار است.

نوشتم تا بدانم آخرین چیزی که باید از دست بدهم سلامت ام است.

نوشتم تا بدانم مرگ از چیزی که به آن می اندیشیم نزدیک تر است و گاهی می تواند به این بهانه نزدیک تر هم بیاید.

و نوشتم تا بدانم، هیچ کاری لنگ من نیست،

مرگ که برسد، می برد.

و نوشتم تا بدانم، مردن آنقدرها هم سخت نیست :)


اتفاقی که افتاد را خارجی ها panic attack می گویند. یک بار دوبارش عیبی ندارد و اگر آدم نباشی و هی تکرار کنی، تبدیل به مریضی میشود و باید روان ات درمان بشود. من هم این را نوشتم برای خودم که یادم بماند: اگر میخواهم روانی نشوم باید حواسم به سلامت ام همیشه جمع باشد.

و سخن آخر، حالا الان حلال نکردید نکردید ولی اگر توانستید و خبر مرگ ام را شنیدید حلال کنید. یکهو بسیار محتاج میشود آنکس که چشمش به جهان دیگر باز می شود.

والسلام



بسم الله


سلام هدهدجان،

سیمرغ می نویسد:


داشتم به کار دنیا می اندیشیدم. هرقدر که پیش می رویم داشته های مختلفی از دنیا را تملک می کنیم.

وقتی کودکیم تنها دارایی مان پدر و مادر و سلامت جسم و جانمان است.

اما آرام آرام دنیا روی خوشش را به ما نشان می دهد.

کم کم پر و بال می گیریم. مال و اموالی جمع می کنیم. خانه ای می خریم. خانواده تشکیل می دهیم.

فرزند می آوریم. کاری می کنیم و خلاصه حسابی دنیا پای ما بند خودش می کند.

آرام آرام وقت دل کندن از دنیای ساخته مان، پیش می آید.

دارایی هایمان کم کم از ما گرفته میشود.

پدر و مادر،

فرزندان،

همسر،

کار،

و هرچه هست.

و ما معین می کنیم که تا چه حد دل در این دنیا بسته ایم.

هدهدجان،

مدت هاست تمرین می کنم تا اگر پدرم و مادرم، فرزندانم، اموالم و هرچه دار و ندارم هست رفت، شکر کنم و زبان به شکایت به نزد خدا باز نکنم. برای هیچ کدام خود را ناآرام نیابم.

هدهدجان،

چقدر آماده‌ایم برای پاک باز بودن؟ چقدر آماده شده ایم تا هرچه داریم را برای خدا بدهیم؟

راستی هدهد، یادت هست از عشق به خدا برایت گفتم؟ عاشق پاک‌باز است.

چقدر عاشقی هدهد؟

برایت و برای خودم سنگ محک یافته ام برای عاشق خدا بودنمان.

اگر خدایی ناکرده وقتی پدر و مادرت را از دست دادی؟

همه دارایی ات را

و همه داشته هایت را

همسر و فرزندانت را،

چه می‌گویی به خدا هدهد؟

دارم تمرین می کنم که بگویم، خودت داده ای خدایا، این ها همه فدای یک نگاه تو، معشوقم و معبودم.

هدهد مرد ره هستی؟


پاک باز باش هدهد.



بسم الله



گفتم: فلانی زندگی اش پر از خوشی ست
گفت: سختی هم دارد مگر نشنیده ای، فان مع العسر یسرا،
گفتم: این که برای این است که همراه سختی آسانی ست نه برعکسش
گفت: تو که منطقی بودی هدهد، اول و آخر ندارد که همه با هم هستند، چه سختی چه آسانی
گفتم: پس ناراحتی اش کجا بود؟
گفت: ناراحتی زندگی خودت را با خوشی زندگی دیگران مقایسه نکن،
گفتم: یعنی چه؟
گفت: خدا همه را یک جور امتحان نمی کند، امتحان ایوب صبر بود بر تمام مصائب، امتحان ما آسان تر
گفتم: امممم
گفت: خدا یک خوشی به تو داده و یک ناخوشی با هم و همزمان.
گفتم: خب.
گفت: خب خوشی تو و خوشی فلانی فرق دارد. فلانی مال دارد فرزند ندارد. آن یکی دارد و صالح نیست. آن یکی هر دو دارد و سلامتی ندارد و .
گفتم: خب. خب.
گفت: خب دیگر ندارد که. سختی زندگی خودت را با سختی زندگی دیگران بسنج می بینی زیاد هم نیست. گاهی خوشحال می شوی که سختی زندگی دیگری را تو نداری. خوشی زندگی خودت را ببین. آن وقت می بینی دنیا دنیای متعادلی ست. هرکسی چیزی دارد و آخرش همه به اندازه کافی سختی و آسانی دارند.

هدهد نوشت

والسلام




بسم الله


سیمرغ می نویسد.


روز پاره شدن توافق هسته ای با هدهد بودیم و وقتی ناراحتی هدهد را دیدم خواستم که بنویسم. از شعب ابوطالب.

مردم ایران همگی چشمانشان را به خدای دنیا بسته بودند. به اینکه این خداوندگار جهان چه برایشان در نظر دارد. اینکه اگر این توافق را پاره کند چه بر سرشان خواهد آمد. آیا اروپا با این خداوندگار می ماند یا خداوندگار دیگری می شود برای خودش؟

روزی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به همراه صحابه اشان به شعب ابی طالب تبعید کردند، تکیه این جمعیت تنها به خدا بود و جز آنچه خداوند به آنها دستور داده بود نکردند. به خدا تکیه کردند و خدا هم مس وجودشان را زر کرد. گوهر نابی شدند و وقتی از حصر در آمدند تابیدند. نور اسلام را به دنیا تاباندند. تازه کار خدا هم به اینجا ختم نشد. خدا یک نشانه هم فرستاد برایشان. یک هدیه مخصوص. مورچه های خدا، عهدنامه مشرکان را تار و پودش را از هم دریده بودند. مشرکان عربستان که پول و ثروت شان را مانند پیکانی به پیکره اسلام می زنند به واسطه مورچه های خدا کسب و کارشان از هم دریده شد.

ما امروز در مسلمانی مان باید شک کنیم و بارها و بارها و بارها مسلمانی خویش را مرور کنیم اگر چشم به تصمیم آمریکا بسته بودیم و اگر از شنیدن تصمیم ترامپ به دل ناراحت شدیم. باید شک کنیم که چه بر سر ما آمده است که از تهدید یک بنده ظالم می ترسیم. چه شده که به زبان به خدا تکیه داریم و به دل به آمریکا و اروپا و این طرف و آن طرف. اشتباه نکنید ها. منظور از تکیه نکردن قطع رابطه نیست که پیامبر خدا هم در زمان شعب ابی طالب هم در زمان حضور در مدینه و . در نوشتن پیمان و عهدنامه گریزان نبود. ولی عهدنامه ای نوشته نمی شد مگر آنکه نام الله و یاد الله و توکل بر الله همراه آن نباشد. در این که برجام چه بود و لازم بود یا نبود و خوب یا بدش نمی نویسم. چه اینکه شاید لازم بود. ولی حرف سر دل است. من با دل کار دارم. با دل هدهد و با دل امثال هدهد.

با دل کار دارم که چرا دلی که به خدا تکیه داده از جا خالی دادن ترامپ باید بلرزد یا غصه به دل بگیرد. چرا دلی که خدا را قادر می داند، آمریکا را قادرتر می داند؟ چرا دلی که آخرت را می شناسد، دل بسته دنیا می تواند بشود؟ دل زنگار گرفته را کار دارم که در سخن نام خدا بر زبان می آورد و در دل ندای یا آمریکا ادرکنی سر می دهد. دلی را کار دارم که قبله اش از وسط نیویورک به مکه وصل شده است.

من کار با برجام ندارم. چه بماند چه نماند دل های ما را زنگار گرفته است. این هم نشانه اش. بیشتر از این؟ اصلا نیمه خالی لیوان رفتن آمریکا از برجام و نتایج ی و اجتماعی آن را کار ندارم. این کار یک نیمه پر داشت. نشانه داد به ما. نشانه داد که بدانیم دلمان به جای اشتباهی قرص شده است. به دستان آمریکا بیشتر از ید الله فوق ایدیهم معتقدیم. و این نشانه ای ست برای قومی که اهل اندیشه و تعقل باشند. این ها نشانه است. نشانه است که شاید انقلاب کرده ایم اما جهاد نکرده از نفس مان شکست خورده ایم. در ظاهر مسلمان شده ایم و در باطن، در لایه های زیرین این لباس و ردای مسلمانی جسد متعفن یک دنیاپرست را با خود حمل می کنیم.

ماه رمضان نزدیک است. بسیار نزدیک. خدا نشانه اش را برایمان فرستاد. خط کش اش را فرستاد تا با آن قد و قواره دلمان را اندازه بگیریم. تا ببینیم چند سانتی متر از دلمان را برای خدا کنار گذاشته ایم و چند مترش را برای دنیا. هدهدجان، رفیق شفیق، دلت را این روزها جلا بده. چون میدانم از نوشتن این گونه مستقیم و بی حاشیه از دستم ناراحتی به دل نمی گیری مخاطبم قرارت دادم. میدانم این را مومن آینه مومن است میدانی. میدانم و برای همین تو مخاطب این نوشته شده ای.

دل را باید جلا داد و بهترین فرصت آن امروز است. این روزهاست. ماه شعبان و رجب گذشته و ماه مبارک رمضان آمده است. ماهی که پر از خیرات و برکات است و حالا که هدهدجان فرصت پیش آمده استفاده کن و به خدا برس. زنگار از دلت بزدا و دل ات را صاف کن. آینه خدا شو. دل باید پاک باشد که نور خدا از درونش تلالو داشته باشد. دلت را پاک کن. به خدا به دل تکیه کن که چون تکیه ات به دل شد، تمام مشکلات عالم از پیش رویت برداشته می شود.

هدهدجان، چه آمریکا بماند چه نماند. چه اروپا بماند چه نماند. چه تمام عالم بمانند چه نمانند، این را بدان و باور کن و با آن زندگی کن. اگر خدا بخواهد خیری به بنده اش برساند، تمام عالم هم که جمع بشوند نمی توانند جلوی آن خیر را بگیرند و اگر خدا بخواهد شری به بنده اش برساند، تمام عالم هم که مانع شوند، نمیتوانند جلوی آن را بگیرند.

وَإِن یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ کَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (سوره یونس ۱۰۷)

به خدا از عمق جانت تکیه کن، او خود بهترین ها را رقم می زند.

التماس دعا برادر.





بسم الله

سیمرغ می نویسد:


چشم بستم و رفتم زیارت. زیارت امام رضا علیه السلام.

فکر می‌کنی نمی‌شود؟ چشم بستم و رفتم تا خود حرم امام رضا. از صحن گوهرشاد عبور کردم و رفتم و رسیدم به کفش‌داری شماره یازده. تو خیال میکنی که نمیدانم دیگر از کفشداری شماره یازده خبری نیست؟ میدانم اما من در خیالم رفتم و رسیدم و بود.

تا پا در حرم گذاشتم، تمام صداهای اطراف قطع شد و دیگر من در جای خود نبودم. تو گویی خیالم تنها به زیارت نرفته بود و روحم به پرواز درآمده بود و رفته بود. روحم رفته بود تا با خیالم حرم را زیارت کند.

امامم را ندیدم اما از بوی حرم سرمست شدم. از آرامش حرم آرام شدم.

فکر می کنم که بزرگ تر که بشوم باید بیشتر به دنیای خیال دل ببندم. باید بیشتر چشم ببندم و در دنیایی زندگی کنم که دلم میخواهد نه دنیایی که دنیا میخواهد. باید بند دنیا را از پای خیال و روحم باز کنم تا با هم به پرواز دربیاییم و جای بهتری زندگی کنیم.

فکر می کنم از مرگ نمی ترسم. مرگ مرا به آزادی بیشتر می رساند و از این آزادی سرخوشانه استقبال می کنم.

یک بار چشم می بندی و با آرزوی وصال دوست چشم باز می کنی.

این بار خیالت پرواز نمی کند و تویی که پرواز میکنی و به دوست می رسی.

چنین مرگی آرزوی من می شود. وقتی که دیگر در بند دنیا نیستی و از همه جهان آزادی. آزادی تا به معشوق خویش برسی.

چشمم را بستم و این بار خیال شیرین پس از مرگ را دیدم.

جایی که درد و غمی نیست و عند ربی یرزقون هستیم.

چشمم را بستم و باز کردم.

هنوز در دنیا هستم و هنوز جا مانده و پا در گل.



والسلام



بسم الله


دنیایی از حرف در گلویم مانده و تمام حرفی که میتوانم بزنم هیچ است.

هیچ برای من که روزی صفحات اینترنتی را به قلم خویش سیاه می کردم، دستاورد بزرگی ست. حالا یاد گرفته‌ام هنر سکوت کردن را. شاید هم دنیا مرا به سکوت نشانده. شاید هم غرق شده ام چنان که دیگر ندایی از من برنمی آید.

سالهاست فعالیت مخفیانه دارم به این معنا که خانواده ام از اینکه گاهی ی و گاهی نقد فرهنگی و گاهی مذهبی و . می نویسم بی خبرند. شاید بهتر اگر بخواهم بگویم، سالهاست که خانواده از این بعد از من بی خبرند. شاید اگر از مادرم بپرسند که من چگونه نویسنده ای هستم یاد انشاهای دوران راهنمایی من بیوفتند و بگویند استعدادی در این زمینه ندارم و نهایت توانم، نوشتن سیاهه ای ست برای گرفتن نمره ای چند! اما حالا نوشته ام. عاشقانه نوشته ام، عارفانه نوشته ام، ی نوشته ام، طنز نوشته ام و خلاصه از هر دری سخنی نوشته ام. این به معنای این نیست که این ها که نوشته ام را ارزشی باشد که خود از بی ارزشی آنها باخبرم. اما، نوشته ام. به خود جرات نوشتن داده ام و بر ترس خود غلبه کرده ام. اما حالا دنیای حرف هایم از سخن خالی شده اند.

شاید آتقدر حرف هست که ناچار به سکوت شده ام. نمیدانم کدام را بگویم و از کدام درد بگویم. شاید نمیدانم.

هیچ تنها سحن این روزهاست.

هیچ!




بسم الله

 وَلَنَبْلُوَنَّکُم بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ (155) الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ (156) أُولَٰئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (157)

پرده صفرم:

چند وقت پیش عزیزی را از دست دادم. چند وقت بعد هم عزیزی را از دست خواهم داد. چند وقت بعدتر، مالی، جانی، امیدی، تکیه گاهی و خلاصه هر آنچه در این دنیا باشد را از دست خواهم داد.

پرده اول:

کودکی را تصور کنید که ماشین اسباب بازی به دست در حال بازی ست. تمام دنیای کودک خلاصه می شود در همان اسباب بازی. اگر اسباب بازی را از او بگیری، انگار همه دنیا را از او گرفته ای. همین کودک وقتی بیست ساله می شود، تمام دنیایش خلاصه می شود در گوشی همراهش. حالا اگر اسباب بازی را از او بگیری شاید و حتما به اندازه کودکی اش غمگین نخواهد شد. حالا با چیز بزرگتری غمدیده می شود. این نوجوان حالا پا به سن میگذارد و صاحب مقام و منصبی میشود. حالا اگر گوشی همراهش را بگیری، غصه دار نمیشود و با گرفتن مقام و منصب اش دچار افسردگی می شود. مثل تمام بازنشتگانی که تا مدت ها پس از بازنشتگی دچار افسردگی هستند. آدم ها بزرگتر که میشوند چیزهایی که با از دست دادنش دچار غم و غصه می شوند هم بزرگتر می شود. اما شیرینی ماجرا آنجاست که اگرچه که تجربه کودکی و نوجوانی و کوچک شدن عامل غم و غصه اشان را دارند اما باز با از دست دادن دارایی شان غصه دار میشوند.
زیرک آن است اما که از این دنیا چنگ به آنچه بزند که نتوانند از او بگیرند. هرقدر هم که بگیرند کم نشود. هرقدر کمر به نابودی اش ببندند، نابود نشود.

پرده دوم:

آمریکا، خودش را خدا می‌داند. همچو فرعون، که مدعی خدایی داشت. آمریکا، میخواهد بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ مردمان ما را بترساند.
این آینه خوش تراشی ست برای سنجش شفافیت درون مان. هرآنچه که امروز با تهدید آمریکا به از دست دادنش بیمناک هستیم، فردا مصداق بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ خواهد بود و عامل رد شدن مدعای ما به صابر بودن.

پرده سوم:

خدایا! بندگانت را جز تو کسی نیست. آنان که هوشمند باشند، از صابران باشند، دامن تو را گرفته‌اند و دست از هر آنچه غیر توست شسته اند. برای همین هم هیچ ترسی به وجودشان رخنه نمیکند. آنکس که تو را دارد کی میتواند غصه‌دار شود؟
خدایا! بنده‌ات جز تو ندارد. هر آنچه داده‌ای و میگیری و می‌دهی همگی از آن توست.
خدایا! بنده‌ات تا وقتی تو را دارد غصه ندارد و وای به روزی که تو را نداشته باشد! وای از آن روز که مغضوب علیهم و الضالین بشود.
خدایا! إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ!

پرده آخر:

چند وقت پیش عزیزی را از دست دادم. چند وقت بعد هم عزیزی را از دست خواهم داد. چند وقت بعدتر، مالی، جانی، امیدی، تکیه گاهی و خلاصه هر آنچه در این دنیا باشد را از دست خواهم داد.
اما چه غم برای از دست رفتن هرکدام اینها، وقتی تو را داشته باشم. الله رحمن رحیم را.
خدایا از تمام این عالم، تو را آرزو کردم برای خویش و برای تمام مسلمانان و مومنان.

والسلام



بسم الله


در مدتی که آمریکا و تحریم هایش عرصه را بر مردم تنگ کرده بود، پستی در اینستاگرام منتشر کردم که احساس درونی خویش را در آن نوشته بودم. از اینکه مذاکره با کسی که دنیا را با قانون جنگل اداره میکند عاقلانه نیست. حداقل عاقلانه نیست اگر شیر آن جنگل نباشی و شیرهای جنگل تو را خرگوشی بازیگوش ببینند که در میانه شیرها در حال دویدن است.

وقتی این حرفها را می نوشتم عمیقا احساس می کردم میهنم را دوست دارم و برایم تک تک اتفاقاتی که در آن می افتد مهم است. من در این مدت که حرف نزدم بیشتر خوانده ام. مقالات رومه های آمریکایی و نوع برخوردشان با موضوع ایران. آنها ایران را طوری نمی بینند که ما خودمان را می بینیم و در نوشته اینستاگرامی خویش به دنبال نشان دادن این موضوع بودم. شاید بد نباشد خود متن را بگذارم همین جا:

مسیر روابط خارجی ما هیچ گاه هموار نبوده،
اما حضور ترامپ یک نعمت بزرگ بوده و هست. کسانی که فکر می‌کردند آمریکا برای نجات ایرانیان خواهد آمد، با تفکر عریان آمریکایی مواجه میشوند که آمریکا تنها و تنها به دنبال منافع خودش است و اینکه جایگاه خویش به عنوان ابرقدرت را حفظ کند. آمریکا در این مسیر به هیچ کشوری رحم نکرده. از کانادا و مکزیک گرفته تا چین و اروپا.
این تفکر عریان آمریکایی ست. خود-محور و دیگران-برده‌بین. آمریکا از ابتدای تاسیسش، تنها مدل برده داری خویش را تغییر داده ولی هیچگاه دست از برده‌داری و برده دیدن باقی کشورها برنداشته. تصویر پر زرق و برق این سالهایش هم با خراش های ترامپ پاره شده و برافتاده و حالا باید کور بود تا ندید.
در برابر کسی که تفکرش برده‌داری ست هم باید ایستاد و محکم بر دهانش کوبید تا تصور ارباب رعیتی از سرش بیوفتد!.»


بعد از این پست، بحث هایی در گرفت که مذاکره خوب است یا بد و . و در اثنای همین بحث بود که یکی برگشت و به من حرفی را زد که خیلی وقت پیش خودم به کسانی که از کشور گریخته بودند و ساز مخالف با نظام ساز می کردند می گفتم. راستش برای من کسانی که از کشور گریخته بودند و از دور نسخه برای کشور میپیچیدند، انسان های قابل اعتمادی نبودند و نظرات قابل اعتنایی نداشتند. اما من هیچ گاه خویش را گریخته و بریده از کشور نمیدانستم و قسمت دردناک ماجرا این بود که من گریخته و بریده به نظر می رسیدم.

راستش حالا حق میدهم به آنکه در ایران است و چنین حرفی را به من میزند و حق میدهم به آنکه از بیرون به ایران می نگرد. هر دو حق دارند. اولی حق دارد چون او کسی ست که به طور مستقیم با نتایج هر اتفاقی در ایران باید دست و پنجه نرم کند و حق میدهم به آنکه از بیرون از ایران به مسائل مینگرد و حرفی میزند که شاید چون در ایران نیست و اثری بر روی وی نمیگذارد، از نظر دیگران کم اهمیت باشد. هر دو حق دارند و هر دو باید حرف بزنند. 

مسئولیت ما برابر همه حرفهایی که درباره ایران و برای ایران و برای سرنوشت ایران زده می شود مشخص است. همه مردم ایران چه آنها که ساکن ایران هستند و چه آنها که در ایران ست ندارند حق اظهار نظر دارند و باید نظراتشان را شنید و آن را با عقل خویش سنجید و بهترین شان را برگزید. نه باید کسی را از سخن گفتن محروم کرد و نه سهم کسی را در سرنوشت کشور نادیده گرفت. ما همه در این سرنوشت سرزمینی مشترک و همراه هستیم و امان از روزی که برخی از ما، برخی دیگر را کمتر محق بداند در ایرانی بودن و ایرانی زیستن.


والسلام


بسم الله

 

مدتی ست که درحال مطالعه و بررسی حالات خویشم.

من تنها رسول این دنیا نیستم. همه ما لحظه ای رسول بوده ایم. لحظه ای حضور رسولی را در زندگی خویش تجربه کرده ایم و در نهایت، همچون همه آنها که رسل را با ناملایمتی دور کرده ایم و در انتظار سرنوشت مختوم خویش نشسته ایم.

 

چند بار کسی از روی تجربه بیشتر سراغ شما را گرفته و خواسته کمکی به شما بکند و شما رسول خویش را از خود دور کرده اید؟ پدر و مادر چند تن از شما، نکته ای را گوشزد کرده اند و شما گوش فرا نداده اید و بعدتر سری به سنگی خورده یا پایی در گل گیر کرده؟

 

من رسولم. چند باری ست که تلاش کرده ام تجربه های خویش را از موضوعات مختلفی که تا حدی به آنها تسلط دارم در اختیار قوم خویش بگذارم اما دریغا. دریغا که تجربیات و راهکارهای من، از دری وارد و از دروازه ای خارج میشود.

مدعی بهترین مشاوره نیستم اما وقتی بیشتر دردم میگیرد که همان حرفها از زبان یک غریبه، بیشتر اثر میکند. 

راستی رسولان اولوالعزم چه از دست بنی بشر کشیده اند و چه دردناک بوده دیدن انسان ها برایشان وقتی در حال رفتن در مسیری جز مسیر حق بوده اند.

من رسول ام. اما دامنه رسالتم به اطرافم هم نرسیده. 

من رسول ام. اما صدایم را کسی نمی شنود.

من رسول ام و از سرنوشت قومم هراس دارم. 

من رسول ام. اما از بی تفاوتی برای قومم هم هراس دارم. آنجا که ناخودآگاه یاد حضرت یونس علیه السلام می افتم و ترس به جانم می افتد که نکند پا پس نباید کشید و در انتظار خوردن سری به سنگی ماند.

من رسول ام.

همه ما رسولیم. 

رسول قوم خویش.

رسولانی گاه به تنهایی رسولان الهی و به صرافت افتاده ترین در قبال قوم خویش که فَلَعَلَّکَ بَاخِعٌ نَّفْسَکَ عَلَىٰ آثَارِهِمْ إِن لَّمْ یُؤْمِنُوا بِهَٰذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا»

 

من رسولم. شما هم.

 

 


بسم الله

 

پرواز تهران-اوکراین، میتوانست یک پرواز عادی باشد که مسافرانی از ایران را به اوکراین و از آنجا به ینگه دنیا میبرد. اما نبود.

دوستانی از من در این پرواز بودند که یکی را خوب می شناختم. خیلی خوب.

وقتی با خبر شدم این دوستم در این پرواز بوده،

وقتی با خبر شدم چه طور این پرواز به زمین رسیده، و سرنوشتش نوشته شده،

وقتی با خبر شدم به تیر غیب نبوده،

وقتی با خبر شدم در زمان بین سقوط تا اعلام خبر سه روز طول کشیده

وقتی با خبر شدم

دنیا برایم کوچک شد. تنگ شد.

دلم برای پدر و مادر، همسر، برادر و خواهری کباب شد که با چندین غم به یکباره مواجه شدند.

مظلومانه‌ترین فریادها را از پدری شنیدم که در مراسم دانشگاه شریف از همه میخواست به خونخواهی فرزندش کمک کنند.

مورد ظلم واقع شدند مسافران آن پرواز.

مظلوم شدند پدرها و مادرهایشان.

مظلوم شدند خودشان.

از آن روز شعر ابتهاج را با خود زیاد تکرار میکنم:

من درین گوشه

که از دنیا بیرون‌ست

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک‌ست

که چو برمی‌کشم از سینه نفس

نفسم را برمی‌گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هرچه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه‌ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه‌ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می‌انگیزد

 

 

 

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می‌انگیزد.

 

والسلام

 

 

 


بسم الله

 

امیدوارم حال همگی خوب باشد. این وبلاگ مدتی ست که خاک می خورد و حالا میفهمم وقتی رفیقی نوشته بود که با حال متاهلی و فرزند داشتن نوشتن کار سخت تری می شود منظورش چه بود. هرچند که البته ذکر این نکته که تا خرخره زیر کارهای دیگر هستم خالی از لطف نیست و همه اش به متاهلی ربط ندارد.

اما بعد.

از روزهای اولی که کرونا وارد ایران شد، یک سوال و یک مساله اساسی برای بسیاری از متخصصان و البته بعدتر مردم عادی وجود داشت. چرا در همان ساعات اولیه قم قرنطینه نشد. این سوال قرار نیست اینجا پاسخ داده شود. اما بیشتر درباره حواشی آن صحبت خواهم کرد.

با آلوده اعلام شدن قم، اولین سوالی که برای من به وجود آمد و مساله اساسی و ترسناک بود معلوم نبودن بیمار صفرم بود. نبود بیمار صفرم یا معلوم نبودن آن فرد، باعث میشود خطر انتقال بیماری به صورت نامعلوم (که از آن اصطلاحا انتقال اجتماعی نام میبرند) بالا برود و افراد بدون اطلاع ناقل بیماری باشند. خبرهایی از تهران هم به گوش رسید که قبل از اعلام رسمی بیماران قمی، برخی بیماران از قم به تهران منتقل و در بیمارستان های تهران در حال درمان بوده اند.

شاید بهترین کاری که در زمان اعلام میشد کرد و نشد، اعلام ممنوعیت عبور و مرور از استان های تهران و قم به استان های مجاور بود. هیچ مسافری نباید از این دو استان خارج میشد و تمامی کسانی که در دو هفته گذشته به قم مسافرت داشته اند باید در قرنطینه خانگی قرار می گرفتند.

گذشت و نشد.

اما درس هایی که کرونا تا به اینجا داشته است میتواند در مسیر رشد و پیشرفت کشور مورد استفاده قرار بگیرد. اولین و مهم ترین این درسها تمرکز زدایی از تهران است. به نظر نویسنده تمرکز امکانات بیمارستانی در پایتخت، سالیان سال است که بیماران را از اقصی نقاط کشور به پایتخت میکشاند. بیمارانی که مقصدشان هم بیمارستان های دولتی و هم بیمارستان های خصوصی هستند و وابسته به برخورداری از امکانات و البته پارتی در هرکدام از این بیمارستان ها بستری و درمان می شوند. در حالت عادی هم شنیدن این موضوع دردناک و تامل برانگیز است اما در موقعیت بیماری های واگیرداری که مثل کرونا به سرعت منتقل می شوند و ناقلان خاموش فراوانی دارد،این موضوع از اهمیت بالاتری برخوردار می شود.

افرادی که از باقی استان ها به سمت پایتخت سرازیر میشوند بعد از بیماری به استان خویش مراجعه میکنند و موجبات انتقال به دیگران را فراهم میکنند. برخی هم با مراجعه دوباره به تهران موج دیگری از بیماری را به پایتخت برمیگردانند.

عدم وجود امکانات بیمارستانی، عدم وجود کادر درمانی متخصص، عدم وجود آموزش های کافی به کادر درمانی در شهرستان ها، و در نهایت ارجاع بیماران به تهران برای بررسی بیشتر یا گرفتن درمان مشخص، همگی ناشی از تمرکز تمامی امکانات در تهران و عدم توسعه متناسب استان ها در مقایسه با تهران دارد.

بگذارید جور دیگری مساله را بررسی کنیم. در روز اولی که اعلام شد که بیماری کرونا از قم شروع به انتشار کرده، اخبار حاکی از بستری بودن حداقل یک بیمار قمی در بیمارستان های تهران بود. بنابراین عملا، فرد مبتلا در استان قم نمانده و به دلیل امکانات بهتر به تهران مراجعه کرده است. تا اینجا راننده آمبولانس، افراد همراه بیمار و پرستاران و پزشکان بیمارستان مبدا و مقصد، همگی در معرض گرفتاری به بیماری کرونا هستند. عدم تشخیص به موقع بیمار صفرم، تعداد بیماران را بالاتر از گزارش ها برده است. بعد از اعلام حضور کرونا در قم، مسافران زیادی فورا/با تاخیر از قم به شهرستان های خود بازمیگردند. تعدادی از بیماران هم از بیم کمبود امکانات/به دلیل داشتن پول کافی، مسیر تهران را در پیش میگیرند. با این حرکت لحظه ای بیماری از کنترل خارج میشود. در کمتر از بیست و چهار ساعت تهران و قم مرکز بیماران کرونا میشوند و باقی شهرها و روستاها هم باید در حالت آماده باش میبودند تا مریضان احتمالی را ردیابی و کنترل کنند.

به دلیل عدم اطلاع رسانی کافی، تقریبا هیچ کدام از این کارها انجام نشد و حتی تعدادی علی رغم اعلام رسمی از طرف دولت آن را توطئه برای تاثیر منفی بر روی انتخابات دانستند. اگر امکانات و آموزش کافی در شهرستان ها داده شده بود،‌بیماران سرخود از تهران سر در نمی آوردند و قم را به راحتی میشد قرنطینه کرد.

 

درس اول کرونایی بنابراین تمرکز زدایی از تهران در بخش بهداشت و درمان است. اینکه شهرستان ها و مراکز استان بیمارستانهایی با کیفیت تهران و بالاتر از آن داشته باشند. بیمارستان هایی که با هدف بیمارستان تاسیس شده باشند و با استاندارد های لازم اداره بشوند.

درس های بعدی هم باز در حوزه تمرکز زدایی خواهد بود.

 

والسلام

 

 

 

 


بسم الله

 

اما درس دوم.

همچنان به نظر می‌رسد موضوع ادامه‌ی موضوع پیشین است.

تمرکز زدایی از تهران درحالی که سالیان سالیان است که در برنامه های توسعه ای و . آمده است اما هنوز، راه به جایی نبرده است. علت این امر البته که موضوع دیگری ست و مطالبه مطلب دیگری میکند اما به طور کل، مدیرانی که در راس امور آمده و رفته‌اند، مدیران واقعی و مدبری نبوده‌اند و در اجرای یک برنامه بلند مدت و عادت ذائقه مردم به برنامه ریزی بلند مدت ناموفق بوده اند.

در هنگام یک بحران به بزرگی کرونا، یک اتفاق مهم می‌توانست رخ بدهد که نداد. قرنطینه قم و تهران در اولین روزهای بیماری.

اما وضعیت کنونی مدیریتی و تمرکز بیش از اندازه همه امور در تهران، امکان عملیاتی قرنطینه تهران را نمیدهد.

بگذارید به طور خلاصه آنچه میتوانست باشد را توصیف کنم.

اگر تمرکز به این شکل در تهران نبود، و امکان قرنطینه تهران و قم فراهم بود، کشور امکان ادامه فعالیت را داشته و میتوانست به امور روزانه بپردازد. بخش اعظمی از تولید و مدیریت آن در خارج از تهران شکل می گرفت و تنها برخی صنایع، دفاتر مرکزی تهران را از دست میدادند.

در نهایت با افزایش احتمال همه گیری بیماری، امکان تعطیل کردن تهران و قم به طور کامل و بستن همه مشاغل فراهم بود. چرا که چرخه اقتصاد و نبض (اگر میداشت و داشته باشد) در تهران نمیزد. بلکه در پهنه ایران این نبض میزد.

به این ترتیب استان های کمتری درگیر همه گیری بیماری می شدند و امکانات بهداشتی استان های مذکور برای نجات جان انسان های بیشتری قابل استفاده بود.

 

این تمرکز زدایی، و این بیماری یک نکته را بسیار واضح و روشن کرده است. ابعاد فاجعه‌ای که در ایران میتواند در اثر رخداد یک زمین لرزه در تهران رخ بدهد، از تمام فجایعی که میتوان تصور کرد فراتر خواهد بود. اقتصاد کشور، مدیریت کشور و . مختل خواهد شد و ایران از این موضوع ضرر بسیاری خواهد کرد.

زمین لرزه زمانش مشخص نیست اما حالا که کرونا مشکل تمرکز بیش از حد امکانات و امور جاری کشور در تهران، را نمایان کرده بهتر است مدیران فکری به حال آن کنند. چون امروز هم برای حل مشکل دیر است تا چه رسد به فردا!

 

 

والسلام


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها